امیرعلی نوراله زاده امیرعلی نوراله زاده، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

امیرعلی پسر بهاری

کربلایی امیرعلی

سلام امیرعلی عزیزم. میخوام برات از سفر کربلا و زیارت امام حسین (ع) بگم.وقتی مامان تو رو ٤ ماه باردار بودم یعنی آبان ماه ٨٩ ترم ٣ دانشگاه بودم و دانشگاه برای کربلا ثبت نام میکرد.چند تا از دوستام اسم نوشتن و دوست داشتم من هم ثبت نام کنم.آرزو داشتم توی جوونی برم زیارت امام حسین (ع).اومدم و با بابات مشورت کردم و گفتم اگه ان شاالله اسمم دربیاد میتونیم با هم بریم؟از اونجایی که بابایی هم یه بار سال ٨٦ مشرف شده بود ولی بخاطر جو کربلا فقط تا نجف رفته بود مشتاقانه و بدون هیچ مخالفتی نسبت به شرایط من قبول کرد و من هم در کمال نا باوری و خوشحالی از اینکه میتونستم ثبت نام کنم سریع رفتم توی سایت و ثبت نام کردمو قرار شد نتایج...
29 شهريور 1390

عکسهای پنج ماهگی من

این عکس  ٥ ماه و ١٠ روزگی منه ....      اینجا داشتیم میرفتیم خونه بابا بزرگ که اون روز بارون شدیدی اومده بود...  برای دیدن بقیه عکسها روی ادامه مطلب کلیک کنید..   این عکس  ٥ ماه و ١٠ روزگی منه ....                                              اینجا داشتیم میرفتیم خونه بابا بزرگ که اون روز بارون شدیدی اومده بود...    اینجا تازه از خواب بید...
28 شهريور 1390

حرکت غافلگیر کننده

پسر قشنگم! همه نفس من! وااااای که امروز هم مثل همیشه شیرین بودی برامون.غروب بود که برای ٢ دقیقه به حالت چهار دست و پا نشسته بودی.من که اصلا همچین حرکتی رو از تو انتظار نداشتم خیلی ذوق زده شده بودم.دو قدم هم جلو رفتی قربونت برم.ولی خیلی خنده دار بود اولش که چهار دست و پا درجا میزدی و نمیتونستی بری جلو که بعدش بالاخره موفق شدی عزیز دلم.منم کلی تشویقت کردم.   ...
28 شهريور 1390

حریره بادام

جیگر مامان سلام. امروز که مثل هرروز برات حریره درست کردم بازم میل نداشتی و فقط میخوای شیر بخوری.نمیدونم چرا ولی فرنی که بهت میدم تا آخرش میخوری.نوش جونت نفس مامان.امیدوارم بالاخره بخوری چون خیلی برات خوبه عزیزم.از فردا هم باید برات سوپ ساده درست کنم.ببینم اونو چه جوری میخوری......
28 شهريور 1390

یه خبر خوش!

سلام گل پسرم. امروز صبح خاله محدثه(دوست مامان) بهم زنگ زد و خبر مامان شدنشو بهم داد که خیلی خوشحالم کرد.قراره یه فرشته کوچولوی دیگه بیاد پیش مامانش که هنوز معلوم نیست یه دختر خانومه یا یه آقا پسر که ان شاالله هر چی باشه سلامت باشه...   ...
28 شهريور 1390

نمایشگاه مادر و نوزاد و کودک

سلام پسرکم. چهارشنبه با خاله مرضیه و بابابزرگ رفتیم نمایشگاه.خیلی خوش گذشت.اولش غریبی کردی و یه کمم گریه کردی...   اما یه کم که گذشت و عروسکا و نی نی ها رو دیدی ذوق کردی... یه قسمت نمایشگاه مربوط به بیمه پاسارگاد بود که ما رو به اونجا کشوند.با توضیحاتی که مسئولش داد تصمیم گرفتم برات یه کار بزرگی انجام بدم عزیز دلم و برات پس انداز ٣٠ ساله باز کنم.از این بابت خیلی خوشحالم.بالاخره بعد از چند ماه پرس و جو برات ثبت نام کردم.باید ماهانه هر مبلغی که بتونم برات پس انداز کنم.  موقع برگشت اونقدر خسته شدی که بغل خاله مرضیه خوابت برد...                &n...
28 شهريور 1390

عزیز مامان

۱۷/۱/۱۳۹۰ ساعت ۵ عصر من به همراه همسرم و امیرعلی و پدر شوهر و مادر شوهرم رفتیم درمانگاه وصال برای ختنه کردن امیرعلی جونمون. الهی فدای پسرم بشم که اونقدر گریه کرد که گریه منم درآورد.امیرعلی و باباش و بابابزرگش داخل اتاق بودن و من و مادرشوهرم هم بیرون اتاق منتظر.ولی صدای پسرمو میشنیدم که دردش میومد.پسر منم کم نذاشتو حسابی تخت رو خرابکاری کرد قربونش برم.نیم ساعت گذشت که اومدن بیرون و گفتن کار ما تموم شد.آقای دکتر هم گفت دیگه فردا میتونین ببرینش خواستگاری... تنها شبی که گریه کرد همون شب اول بود.در کل امیرعلی من خدا رو شکر آرومه فقط کمی دل پیچه داره که امیدوارم با دارویی که دکترش داده بهتر بشه.وقتی گشنشه یا دل پیچه داره فقط توی خواب ناله می ک...
18 شهريور 1390

پایان انتظار شیرین

پسرعزیزمون بالاخره بعد از 9 ماه انتظاری شیرین به دنیای جدیدش قدم گذاشت . امیر علی در تاریخ 6 فروردین 1390 ساعت 19:20 در بیمارستان قائم کرج به دنیا اومد . ...
17 شهريور 1390

بهترین خاطره مامان و بابا

کوچولوی مامان می خوام برات از روزی بگم که بابا امیررضا رفته بود مسافرت و منم خونه عمه مانی رفته بودم.شب اول ماه رمضون بود.هفته قبل هم تازه از زیباکنار برگشته بودیم.فردا صبحش ساعت ۱۰ رفتم آزمایشگاه برای اینکه بدونم مامان شدم یا نه.افطاری هم مامان بزرگ و بابابزرگت پیش من اومده بودن.ساعت ۶ غروب رفتم جواب آزمایشو گرفتم که جواب مثبت بود.اونقدر خوشحال بودم که نمیدونستم باید چکار کنم.سریع زنگ زدم به بابات و خبر بابا شدنشو بهش دادم.نمیدونی دوتامون چقدر خوشحال بودیم چون هردومون عاشق بچه بودیم.همونجا بود که بابات گفت من مطمئنم که پسره مثل اینکه به دلش افتاده بود.رسیدم خونه و خبرشو به مامان بزرگ و بابابزرگت دادم که اونا هم خیلی خیلی خوشحال بودن. &...
17 شهريور 1390